خسته و رنجور از ایستادنهای شبانه نشستن د ر یک تابوت رو به دیواربا چشمهای بسته مجازاتی بود برای آنچه اغتشاش خواندند. هر کس تا حد اعتقاد توانایی و انگیزه اش توانست دوام بیاورد. من فقط سه ماه دوام آوردم. بضاعت جسم و روح و اندیشه ام بیش از این نبود.
دنیایم کوچک شده بود حجم یک تابوت چوبی و امواج صداهای سیاه وخاکستری همه سهمم از دنیا بود. موریانه های تردید چون شولایی شوم با اولین جرقه های تردید به تابوتم هجوم می آورند و چون گردبادی مرا در خودمی پیچند. اندوخته های ذهنی ام در مقابله با طوفان موریانه ها یاریم نمی کند.حالا همخانه تابوتم شده اند. شکستن پایان ان راه تاریک بود؟ آن شب صدای شکستن روح پرتلاطم خود را در سکوت تابوتم باور نداشتم اما هزار تکه شدنش را با چشمهای بسته ام دیدم.
چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آیم و زخمه های روح سرگردانم را عریان کنم.
هما
Exhausted from standing blindfolded the past few nights, I am now kneeling in a coffin.
This was our punishment for speaking out. We lasted only as long as our belief, ability and
motivation allowed. I could only bear it for three months. My body and soul could not tolerate
more than that. My world had shrunk. As small as a small wooden coffin and full of the grey
and black frequency waves from the speakers. This was my entire being.
A whirlwind of doubt and contradiction was spinning in my mind. The doubt and contradiction
share my coffin with me. My comprehension couldn’t withstand the whirlwind. The end of
this road was to give in.
My soul was broken. I saw it with my blindfolded eyes. I heard it in the silence of my coffin.
It took thousands of years for me to give voice to that endless night and to expose the wounds
of my wandering soul.
Copyright © 2023 Homa Kalhori - All Rights Reserved.
Powered by GoDaddy